دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

گیاه درمـــــــــانی

نی نی جونم سلام فداتشم عزیزم مامانی چقد امیدواره و میدونه که این بار خیلی زود میای البته بعد اینکه داروهامو کاملا استفاده کردم واقدام کردیم برای اومدنت چون فعلا تعطیله  و اقای شفیع پور گفتن باید کل داروها تموم بشن بعد اقدام کنیم وگرنه زبونم لال نی نی عیب دارمیشه پس فقط بخاطر تو نی نی جونم جمعه 7 تیر :امروز اولین بار شیاف گیاهی رو هم استفاده کردم امیدوارم جواب بده ضمنامامانی جونم عزیز دلم نیمه شعبان روزه گرفت و امروز بهم گفت که الناز بخاطر تو بود هو نذر کرده شال اینده به مراد دلت رسیده باشی الهی قربونش بشم و فداش بشم که انقد ماهه مامانی عاشقتم ...
7 تير 1392

یاخــــــدا توکلم به خودته

           همه نی نی ها  مامانا و باباها عیدتون مبارک دیشب خونه باباایرج جون که بودیم  بعد شام موقع اومدن به خونه دیدم همسری مسیر رو اشتباه میره گفتم کجا؟گفت حالت خوش نیس بریم یه دوری بزنیم منم جدا حالم خوش نبود شب قبلش چون همسری ماموریت بود شب رو نهایتا2ساعت خوابیده بودم کلا چشام پف کرده بودن وزیرشون گود افتاده بود همسری هم تاببینه چش و چالم یاقیافم تغییر کرده آنی میفهمه و میگه چی شده؟خلاصه رفتیم خیابونارو گشتیم جشن بود شب با روز هیچ فرقی نداشت همه جا روشن ونورافشانی بعدش رفتیم پارک جنگلی خیلی کیف داد ادم بزرگا چه کیفی میکردن رو دستگاه ها بالاپایین میرفتن یکم حالم بهترشد ا...
4 تير 1392

بالاخره ماهم مژدگونی گرفتیم

سلام شب خوش مهمونام رفتن و منم کلی خستم غروب داشتیم با شوشو میرفتیم بیرون با مامانی تماس گرفتم مامانی گفت الناز میخواستم زنگ بزنم بگم خاله ات اینا میخوان امشب بیان...میدونستم میان ولی امشب رو نه خاله چون عید نوروز عمل شده بود نتونسته بود بیاد خونه ما و از طرفی هم عروسش که مامان شده بود از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به بابای نی نی یعنی پسرخالم گفتم مژدگونی بده که ددی شدی بیچاره هنگ کرده بود چون نی نی یکم معطل کرده بود خلاصه که پسرخاله جونم مژدگونی بنده رو لطف کرده بودن 20تومان پول نقد دستش درد نکنه ماکه راضی نبودیم هرچندوظیفش بود خبر به اون مهمی رو اطلاع رسانی کرده بودم بهش میگم رضا یادم باشه نی نی بعدیتم خودم خبر بدم خیلی حا...
4 تير 1392

چن روز دیگه....

سلام مامانی شبت بخیر امروز مامانی خیلی خسته ست عزیزم امروز چون جمعه بود بابایی رو 10صبح از خواب  بیدارکردم  11به بعدرفت بیرون جایی کارداشت تنهاموندم ساعت 13:30بودکه برگشت دوری از بابایی خیلی برام سخته شاید کسی از دور ببینه فک کنه من بابایی رو کنترل میکنم که کی میره چه ساعتی برمیگرده!ولی نه بخدا چون همیشه ازش دورم دوست دارم وقتی خونست بامن باشه اخه خیلی تنهام                                               مامانی دخترخالم سمیه اون روز...
3 تير 1392